توصيه به ديگران
۰
شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۹:۳۶
آن امامی که بدون زائر است // وارث طاها امام باقر است
هجوم ِ موجِ بلا را به چشم خود دیدم // غروبِ کرببلا را به چشم خود دیدم // به سر زنان پیِ عمه به روی تل رفتم // ذبیحِ دشتِ منا را به چشم خود دیدم
آن امامی که بدون زائر است // وارث طاها امام باقر است
Share/Save/Bookmark
به گزارش سرویس تاریخ و حماسه عصر امروز هفتم ذیحجه مصادف است با سالروز شهادت یادگار کربلا آقا امام محمد باقر(علیه السلام) می باشد.

حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) ۱۹ سال و ده ماه پس از شهادت پدر بزرگوارش حضرت امام زين العابدين (علیه السلام) زندگى كرد و در تمام اين مدت به انجام دادن وظايف خطير امامت، نشر و تبليغ فرهنگ اسلامى، تعليم شاگردان، رهبرى اصحاب و مردم، اجرا كردن سنتهاى جد بزرگوارش در ميان خلق، متوجه كردن دستگاه غاصب حكومت به خط صحيح رهبرى و راه نمودن به مردم در جهت شناخت رهبر واقعى و امام معصوم، كه تنها خليفه راستين خدا و رسول (صلی الله و علیه و آله) در زمين است، پرداخت و لحظهاى از اين وظيفه غفلت نفرمود.

در دوره امامت امام محمد باقر (علیه السلام) و فرزندش امام جعفرصادق (علیه السلام) مسائلى مانند انقراض امويان و بر سر كار آمدن عباسيان و پيدا شدن مشاجرات سياسى و ظهور سرداران و مدعيانى مانند ابوسلمه خلال و ابومسلم خراسانى و ديگران مطرح است، ترجمه كتابهاى فلسفى و مجادلات كلامى در اين دوره پيش مي آيد، و عدهاى از مشايخ صوفيه و زاهدان و قلندران وابسته به دستگاه خلافت پيدا مي شوند.

سرانجام در هفتم ذيحجه سال ۱۱۴ هجرى در سن ۵۷ سالگى در مدينه به وسيله هشام مسموم شد و چشم از جهان فروبست. پيكر مقدسش را در قبرستان بقيع - كنارپدر بزرگوارش - به خاك سپردند.

اشعار زیر از شعرای کشور در داغ شهادت این امام همام را تقدیم شما خوبان می نماییم:

#امام_باقر 
 
هجوم ِ موجِ بلا را به چشم خود دیدم
غروبِ کرببلا را به چشم خود دیدم
 
به سر زنان پیِ عمه به روی تل رفتم
ذبیحِ دشتِ منا را به چشم خود دیدم
 
میانِ آن همه نیزه به دست در گودال
سنان ِبی سروپا را به چشم خود دیدم
 
به زورِ نیزه زِرِه را ز تن در آوردند
مُرَملٌ بدماء را به چشم خود دیدم
 
زقتلگاه همه دستِ پُر که می رفتند
به دوشِ خولی عبا را به چشم خود دیدم
 
زمان حمله آن ده سوارِ تازه نفس
غبارِ رویِ هوارا به چشم خود دیدم
 
میانِ پنجه هر نعل تازه و میخش
لباسِ خون خدا را به چشم خود دیدم
 
سلام بر بدنِ بی سری که عریان شد
تنِ به خاک ،رها را به چشم خود دیدم
 
میانِ طایفه ها رأس ها که قسمت شد
سر ِهمه شهدا را به چشم خود دیدم
 
عمو که خورد زمین رویِ حرمله واشد
تمام واقعه ها را به چشم خود دیدم
 
به پشتِ خیمه به دنبال قبر اصغر بود
شکارِ رأسِ جدا را به چشم خود دیدم
 
فرارِ دختری آتش گرفته در صحرا
میانِ هلهله را به چشم خود دیدم
 
گذشته از همه اینها به شهرِ بد نامان
زمانِ قحطِ حیا را به چشم خود دیدم
 
میانِ مجلسِ نامحرمان وبزمِ شراب
ورودِ آل عبا را به چشم خوددیدم
 
تَهِ پیاله خود را کنارِ سر می ریخت
قمار وتشتِ طلا را به چشم خود دیدم
 
ضریحِ صورتِ جدم دوباره ریخت به هم
شتابِ چوبِ جفارا به چشم خود دیدم
 
عزیز کرده زهرا کنیزِ مردم نیست
اشاره دو سه تا را به چشمِ خود دیدم
 
قاسم نعمتی


به مناسبت ایام شهادت امام محمدباقر(ع)
تقدیم سروران گرامی میگردد.
 
آن امامی که بدون زائر است
وارث طاها امام باقر است
 
مانده قبرش دربقیع بی سایه بان
ازغمش گریان شده صاحب زمان
 
جان فدای تربت بی سایه اش
قاتل مادرشده همسایه اش
 
تربتش ازجنت ا لاعلی رفیع
قبرخاکیش شده ماه بقیع
 
گشته ممنوع گریه بر زوار او
حضرت مهدی خودعزاداراو
 
برمزارش صدسلام وصددرود
زائرش را می زند آل سعود
 
بی حرم بی خادم وصحن وچراغ
می زند مظلومیش برسینه داغ
 
باقرعلم نبی باشد غریب
می رسدازتربت اوبوی سیب
 
در اسیری بوده او درکربلا
دیده او درکودکی جور وجفا
 
همره بابای خودرفته به شام
داده بر جد غریب خود سلام
 
یادگار کربلا و فاطمه است
خود عزادار شهید علقمه است
 
با رقیه بوده او دراین مسیر
با پدر باتشنگی گشته اسیر
 
دیده بالای نی اوراس حسین
کرده برپاروضه باصدشوروشین


#امام_باقر #مرثیه_امام_باقر 
 
وقتی که زهر کینه ز زین تا جگر رسید
انگار قصّه ی غم عمرش به سر رسید
 
از سوز زهر ناله ی جانکاه می کشید
از فرط تشنگی چِقَدَر آه می کشید
 
او سروِ دانشی ست که قدش خمیده است
خود را به کنج حجره به زحمت،کشیده است
 
پروانه ای که پر زدنش فرق می کند
شمعی که شکل سوختنش فرق می کند
 
حالا به یاد خاطره ها گریه می کند
با یاد داغ کرببلا گریه می کند
 
او امتداد غُصّه ی فردای کربلاست
همبازی سه ساله ی صحرای کربلاست
 
دریای غیرت و غضبش پر تلاطم است
بین تمام قافله او مرد دوم است
 
او آشنای هق هق اشک شبانه هاست
زخمیِّ دست سلسله و تازیانه هاست
 
طفل آمده ولی چِقَدَر پیر گشته بود
بی جان و خسته از غل و زنجیر گشته بود
 
با آبله ز پای خودش کار می کشید 
مثل رقیّه از کف پا خار می کشید
 
انگار زهر تازه تری از جگر گذشت
تا غصه های بی حد شام از نظر گذشت
 
او دیده با چه سختی و آزار برده اند
ناموس شاه را،سر بازار برده اند
 
او دیده شامیان حرامی،دریده اند
او دیده معجر از سر عمه کشیده اند
 
او دیده رقص مستی بزم شراب را
او دیده خیزران و لب آفتاب را
 
با یاد صحنه ای،جگرش پاره پاره شد
حرف کنیز شد،به سکینه اشاره شد
 
🔸شاعر: #بردیا_محمدی


#امام_باقر #مرثیه_امام_باقر
 
طفل باشی غم بسیار ببینی سخت است 
غنچه باشی ستم خار ببینی سخت است
 
غربت و غارت و داغ و عطش و در به دری 
نصف روز این همه آزار ببینی سخت است
 
اربا اربا تن داماد و اذان گوی حرم 
به زمین دست علمدار ببینی سخت است
 
روی تل بر سر و سینه زدن و بی کسی.......
دختر حیدر کرار ببینی سخت است
 
زیر پا و ته گودال امان از گودال 
یک تن و آن همه اشرار ببینی سخت است
 
بعد از آن بوسه لب عمه ما خونی بود 
مثل او حنجر خونبار ببینی سخت است
 
بین یک خیمه آتش زده بابایت را 
با تن خسته و تبدار ببینی سخت است
 
سر هجده پسر فاطمه را بر سر نی
با دو تا چشم گهربار ببینی سخت است
 
روضه ام حرف رباب است اگر حرمله را 
در همه عمر تو یکبار ببینی سخت است
 
به خدا هیچ کجا سخت تر از شام نبود 
عمه ات را سر بازار ببینی سخت است
 
پایکوبی و کف و هلهله و خنده و رقص
دور یک مشت عزادار ببینی سخت است
 
بین نامحرم و بر ناقه و طفلت به بغل 
مادرت را که گرفتار ببینی سخت است
 
دختران علی و فاطمه بازو بسته 
وسط مجلس اغیار ببینی سخت است
 
طفل باشی ولی همبازی خود را دیگر 
خسته و دست به دیوار ببینی سخت است
 
نیمه شب به رخت زجر که سیلی بزند 
همه جا را پس از آن تار ببینی سخت است
 
🔸شاعر #عبدالحسین_میرزایی


#امام_باقر #مرثیه_امام_باقر
 
چه تفاوت بکند ناله کند یا نکند
که دلِ سوخته را ناله مداوا نکند
 
چه تفاوت بکند پا بکشد یا نکشد
کاش میشُد خودش اینقدر تقلا نکند
 
زهر اینبار چه دارد  متورم شده است
زهر با این تنِ بیمار مدارا نکند
 
این جوانی که کنار پدر اُفتاده زمین
چه کند گریه اگر بر سرِ بابا نکند
 
اینهمه جایِ جراحات برای شام است
زهر هرچند که سخت است چنین تا نکند
 
نَفَس آخر و با روضه‌ی ویرانه گریست
نشُد او یاد غمِ عمه‌ی خود را نکند
 
یادش اُفتاد که هم بازیِ او می‌اُفتاد
سنگ رحمی به سرِ دخترِ نوپا نکند
 
گفت دستم... سرِ زنجیر به دستش بستند
پس از آن شِکوه‌ای از آبله‌ی پا نکند
 
کاش میشُد که سرِ بام کسی ننشیند
یا اگر رفت فقط شعله مُهیا نکند
 
یاکه رَقّاصه‌شان موقعِ هُل دادنمان
خنده بر گریه‌ی ذُریّه‌ی زهرا نکند
 
چادر عمه پناهش شد و نالید : سرم...
چه کنم تاکه مرا زجر تماشا نکند
- - -
زنِ غساله چه فهمید  که میگفت به خود
بهتر این است که این مقنعه را وا نکند
 
🔸شاعر:  #حسن_لطفی
کد مطلب : 241453