توصيه به ديگران
۰
جمعه ۹ تير ۱۳۹۶ ساعت ۰۹:۲۳
روایتی از عاشق‌پیشگی یک شهید مدافع حرم
پدر شهید مشتاقی با اشاره به اینکه شهید مشتاقی شوق رفتن در مسیر خدا را داشت، گفت: حسین عاشق حرفه پاسداری بود.
روایتی از عاشق‌پیشگی یک شهید مدافع حرم
Share/Save/Bookmark
به گزارش عصر امروز دفاع مقدس را همه می‌شناسیم و می‌دانیم چگونه گذشت. خواندیم، فیلم‌ها دیدیم و برایمان تعریف کردند و با هشت سال رشادت، ایثار، شهامت و فداکاری رزمندگان اسلام مقابل جبهه کفر آشنا شدیم.

اما اکنون دفاع وطن و دفاع حرم را می‌شنویم و اینکه تصاویری از شهدای مقدس دیگری با عنوان " شهدای مدافع حرم" زینت بخش خیابان‌های شهرهای ایران زمین شده است.

شهدا کیستند؟ شهدا مردان بزرگ وخوش نامان تاریخ هستند. آری اینان غیورمردان فرزندان ایران زمین هستند که به عشق اهل بیت و برای حفظ اسلام سینه‌هایشان را آماج گلوله‌های دشمنان کردند.

سلام بر آنانی که رفتند بدون هیچ نشانی تا مانند مادرشان فاطمه زهرا(س) بی‌مزار بمانند اما هرگز بی‌یار نمی‌مانند. آنان با جاودانگی و سبک‌بالی رفتند تا ما بمانیم و راهی که مسیرش واضح است. حال ما می‌مانیم و مسیر و راه شهدا...

این بار نیز برای انجام رسالت خبری خود برای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، به سراغ شهید مدافع حرم شهید پاسدار حسین مشتاقی رفتیم. پدر و مادر مهربان شهید از ما به گرمی استقبال می‌کنند.

 لطفا خودتان را معرفی کنید؟

پدر شهید: محمدعلی مشتاقی در سال 1336در دهستان صوفیان شهمیرزاد به دنیا آمدم. سال61 با حاجیه خانم سکینه صادقی اهل نکا ازدواج کردم و حاصل ازدواجمان سه پسر به نام‌های روح الله به عشق امام این نام را انتخاب کردیم. حسین که میلاد امام سوم یعنی دوم اردیبهشت سال 1364مصادف با سوم شعبان خدا او را به ما داد و پسرسوم ما نیز محسن است.

از حسین و خصوصیات اخلاقی وی بگویید؟

پدر شهید: حسین رفیق ما بود. یار ما بود، مهربان، فداکار، شجاع، بی باک بود. شیفته اهل بیت عصمت و طهارت بود، از دوران ابتدایی روزه می‌گرفت. دوره راهنمایی اذان صبح حسین ما را بیدار می‌کرد. بسیار روحیه شادی داشت و بسیار خندان بود پرجنب و جوش بود. خیلی به ما توجه داشت کلاس مداحی دعای توسل و نوحه‌خوانی رفته بود و بسیار صدای دلنشینی داشت.

از 15 سالگی عضو شورای پایگاه بسیج شد. زمانی که وارد سپاه شد معرفت، تقوا، صبر و استقامتش نیز بیشتر شد.

حسین چگونه به نهاد مقدس سپاه ملحق شد؟

پدر شهید:حسین اعتقاد خاصی داشت. دوست داشت پاسدار شود می‌گفت پدر من برای پول وارد سپاه نشدم من عاشق دفاع کردن هستم. برای اسلام و نظام وارد سپاه شدم اگر می‌خواهم سرباز امام زمان باشم باید با لباس سبز سپاه باشم و اخیرا می‌گفت اول سوریه، سوریه تمام شد عربستان و یمن هم هستند. از فرماندهان گردان صابرین لشکر عملیاتی 25کربلا بود.

مادر شهید: من فرزندانم را نذر آقا امام زمان (عج) کردم. خیلی دوست داشت در سپاه بماند و خدمت کند که گفت مادر اول من بروم سربازی خدمتم که تمام شد با خیال راحت می‌توانم تصمیم بگیرم و با این نیت سال 85 وارد سپاه شد.

یعنی 5 آذرماه 85 بود که از بسیج ساری تماس گرفتند. خلاصه بعد از صحبت و گزینش وارد سپاه شد. گفتم مادر جان پیگیر باش جایی که اداری باشد را انتخاب کن. گفت مادر رفتم گردان صابرین و تکاور شوم. اگر من پشت میز بنشینم مثل مرداب می‌شم اما اگر مدام عملیات باشم مثل یک رود جاری خواهم بود پس اصرار نکنید پستم اداری باشد.

از ازدواج حسین بگویید و آیا فرزندی از وی به یادگار ماند؟

مادر شهید: همیشه در تمام ماموریت‌های داخل شرکت می‌کرد و اینکه به فکر ازدواجش افتادیم تا با تشکیل خانواده سرو سامانی بگیرد.

27 بهمن 88 حسین آقا زاهدان بود. قبلا به من گفته بود مادر هر دختری که شما بپسندین منم قبول می‌کنم و باید از خانواده خوب ، داشتن حجاب توجه کنید و با شغل پاسدار بودن منم مشکلی نداشته باشد، در این لحظه مادر شهید با لبخند می‌گوید البته حسین جان به آشپزی هم اهمیت می‌داد و می‌گفت مامان باید عروس خانم آشپزی خوب بلد باشد که خدا روشکر دختری نجیب و مومن از خانواده ای خوب عروس ما شدند.

حسین برای ما هم دختر بود و هم پسر و برای برادرانش نیز بهترین همدم و رفیق بود. در کارهای خانه به ما کمک می‌کرد در آشپزی و شستن ظرف‌ها به ویژه در اعیاد مختلف به خصوص نیمه شعبان اجازه نمی‌داد کسی به ظرف‌ها دست بزند.

5 خرداد 93 خداوند دوقلوها امیر مهدی و نازنین زهرا را به ما داد. نسبت به حجاب بسیار حساس بود و می‌گفت نازنین زهرا باید باحجاب باشد و لحظه ای چادر از وی جدا نشود.

در این لحظه خاطره ای که از شهید به ذهنتان رسید، برایمان تعریف کنید؟

مادر شهید: راستش اول اینکه حسین عاشق ولایت بود. در دیدار اسفند 94 با رهبری بسیار بسیار خوشحال بودند و دیگر آنکه یک روز که در همدان عملیات تکاوری داشتند، حسین که پرش داشت با گوشی وی شماره منزل گرفته می‌شه و من صدای حسین را داشتم که بسم الله گفت. هرچه صدایش کردم او صدایم را نداشت من صدای نفس حسین را می‌شنیدم.

بعد از اینکه با چتر اومد پایین دید از گوشی همراهش صدا می‌آید گفت: الو گفتم جانم حسین جان، گفت: مادر شما تماس گرفتی گفتم نه حسین جان از وقتی پریدی من صداتو دارم.

 شهید چگونه شما را از اعزام خود به سوریه مطلع کرد؟

مادر شهید: مدام در شهرهای مختلف مانند اشنویه، پیرانشه، چابهار در ماموریت بود. حوالی مهر94 بود که گفت: مامان شاید بریم سوریه. همه پدر و مادرا بچه‌هاشونو دوست دارن اما برای من و حاجی بچه‌ها نفس ما بودند. دلم نیامد بگم نرو وابستگی ما به بچه‌ها زیاد بود.

اگر بنا به رفتن باشد عمر انسان یک روزی تمام می‌شود اما رفتنی زیباست که با شور و شوق باشد. رفتنی قشنگ است که برای خدا و برای رضای خدا باشد.

خاطره ای از شهید در سوریه دارید؟

مادر شهید: در سوریه حسین به عنوان خط مقدم بود. منطقه را پاکسازی می‌کردند. بچه‌های دیگه اونجا مستقر می‌شدند. شهید رحیم فیروز آبادی و حسین خیلی با هم صمیمی بودند تماسی که گرفته بود حسین برایم تعریف کرد که به یکی از بچه‌ها گفتم از رحیم چه خبر او گفت: رحیم صورتش تیر خورده بردنش عقب.

حسین هم به شوخی گفت: خب رحیم میره جراحی زیبایی می‌کنه زیبا ترمیشه. اما مادر زمانی که به من گفتند رحیم شهید شد تا نیم ساعت بدنم روح نداشت. بعد پرسید مادر از نکا چه خبر گفتم همه شهر سیاه‌پوشند مادر.

 حسین تعریف می‌کرد خونه‌هایی در حلب آزادسازی می‌کردیم. در یکی از منازل سفره‌ها پهن بود و در یک پارچه کلی طلاجات بود. با خودم گفتم آنقدر بندگان خدا سریع از منزل خارج شدند حتی فرصت نکردند طلاهای خود را ببرند.

طلا را برداشتم و در یکی از ظرف‌هایی که در بالای کابینت بود گذاشتم تا اگر صاحبش آمد بتواند پیدا کند. در برخی از مناطق که نیاز بود لوله کشی می‌کردیم بچه‌های سوری را جمع می‌کردیم و بهشان آذوقه می‌دادیم. برخی از این بچه‌ها صورت کثیف و نامرتبی داشتند دوستانم می‌گفتند حسین بدت نمی آید صورتشان کثیف است می‌بوسی گفت نه من عاشق بچه‌ها هستم از جنگیدن مه‌متر جا شدن ما در دل بچه‌ها است از طرفی فردا که این داعشی‌های کثیف از بین رفتند آنچه در ذهن این کودکان می‌ماند اخلاق ما ایرانی‌ها و شیعه‌هاست که چگونه با آنان برخورد کردیم.

زمانی که حسین از سوریه آمد چه حسی داشتید؟

مادر شهید: نزدیک آمدنش شده بود خیلی خوشحال شدیم البته دوستانش به گوشش رساندن می‌خواهیم برایش مراسم بگیریم گفت اگر قرار است تیم استقبال تشکیل بدین و برایم چاووشی بخوانید و مداحی کنید من نمیام، 5 دی ماه حسین آمد برایش فسنجون گذاشتم پدرش رفت دنبال گوسفند قربانی کردیم ساعت 6 زنگ زد گفت مادر شهر شما چقد سرده و بعد هم گفت هیچکس برای استقبال نیاد منزل باشین من خودم میام حسین و شهید سالخورده با هم آمده بودند اسپند دود کردم آن روز یک روز خاص برای خانواده ما بود حرف زدن حسین کارهایش ..هیچ وقت از ذهنم خارج نمی‌شود

با حسین که تنها شدم گفتم حسین جان دیگه نرو یا دیرتر برو با جدیت گفت مادر جان از شما انتظار نداشتم نمی‌دانی چه بلایی بر سر دختران زنان شیعه می آوردند. دشمن هدفش ایرانه این جملات را با غم خاص بیان کرد  و گفت: مادر چه حسی داری اگر نازنین زهرا و امیرمهدی را جلوی چشمانت سر ببرند.

ما مقام معظم رهبری را داریم شیعه‌های کشورهای دیگر به ما غبطه می‌خورند. مادر ماه محرم برای چه گریه می‌کنی برای مظلومیت اهل بیت برای اسیری بی بی زینب(س) درسته؟ گریه می‌کنیم که ای کاش ما هم آنجا بودیم و از امام ، یارانش و خانواده اش دفاع می‌کردیم.

وقتی این صحبت‌ها را شنیدم و جدیتش را دیدم دیگر حرفی نزدم توکلم را به خدا کردم گفتم خدایا راضی ام به رضای تو.

13 فروردین 95 با هم بودیم 14 فروردین بچه‌ها را سیاوشکلا منزل پدرخانمش گذاشت و تنها آمد خانه برای خداحافظی گفت: مادر می خواهم برگردم سوریه.

من و پدرش او را از زیر قرآن گذراندیم. خنده‌هایش طوری بود چشماش برق خاصی داشت و چیزی تو دلم گفت. این آخرین باره حسین‌تو می‌بینی بغلش کردم اونقد گونه‌هاشوبوسیدم که سریع کفش‌شو پوشید و رفت پایین. عاشق بچه‌هاش بود آخرین لحظه گفتم حسین جان امیرمهدی و نازنین زهرا چی؟ مکث کوتاهی کردو گفت: بچه‌هامو همه شما رو به خدا سپردم. گفت: دم در نیاین اما منو پدرش رفتیم تا دم در دوستش دم در بود برایشان آیت الکرسی خواندم آن لحظه این شعر یادم آمد...

" ای کاروان آهسته ران آشفته حالم، آید به جان بوی خزان از چه ننالم، بوی جدایی می‌رسد زین دشت و صحرا،آید به گــــوش جان من آوای زهرا...... "

تسنیم: آخرین تماس شهید چه زمانی بود و خبر شهادت را چگونه به شما اطلاع دادند؟

مادر شهید: سه شنبه روزی از سوریه تماس گرفت که آخرین تماسش با ما بود با همه صحبت کرد به خصوص امیرمهدی و نازنین زهرا که نازنین زهرا به زبان کودکانه‌اش سه بار گفت: بابا بیا بابا بدو صحبت کرد بعد هم گفت مادراینجا شلوغه شاید نشه دیگه تماس بگیرم.

فردای آن روز به ده صوفیان رفتیم و در مراسم تشییع پیکرشهید مدافع حرم شرکت کردیم راستش من خیلی دعا می‌خوانم اما روز 16 اردیبهشت که عید مبعث بود هر چه تلاش کردم هیچ دعایی به زبانم نیامد. دلم آشوب بود، شبش خواب دیم منزل ما علم آمده گفتم اکنون که هفتم ماه محرم نیست علم برای چه آمد نزدیک اذان صبح بیدار شدم و نماز خواندم صبحانه خوردیم دیدم پسرم محسن تماس گرفت که مادر نمی‌آیید به دلم برات شد که حسینم شهید شد.

به پدرش چیزی نگفتم به سمت نکا حرکت کردیم در مسیر خیلی تماس داشتیم که می‌خواستن یا به ما خبر بدهند و یا یقین پیدا کنند که خبر شهادت حسین درست است یا نه. چون حاجی پشت فرمون بود گوشی حاجی دست من بود گاهی وقتا به تماس‌ها می‌گفتم اشتباه گرفتین تا حاجی ناراحت نشه و وقتی رسیدیم نکا و به منزل رسیدیم که بالاخره خبر شهادت حسین را پدر عروسمان به ما داد. یعنی دو روز بعد آخرین تماسش پنج شنبه 16 اردیبهشت ماه 95 درمنطقه خان طومان حلب سوریه به شهادت رسید.

گفتم حسین خبر دل منو داره حسین بر می‌گرده. حسین باید به خونه جدیدش اسباب کشی کنه. اما خوشحالم که فرزندم راه سعادت واقعی را انتخاب کرد.

تصور کنید که حسین اکنون روبروی شماست چه می‌گویید؟

مادر شهید: جانی که برای اسلام فدا شود شیرین است. شیرینم شهادتت مبارک.  در کنار تمام سختی‌ها و دلتنگی‌ها خوشحالم حسین جان، خانم فاطمه زهرا(س) از تو راضی باشد. ابا عبدالله الحسین(ع) راضی باشد و شاهد باشد که تو و دیگر همرزمانت مدافع خواهرش بودید و از حرم و دختران زینبی سوریه دفاع کردید. حسین جان شهادتت مبارک زیارتت قبول پسر قشنگم.

پدر شهید: پسرم شهادتت مبارک ما هم حاضریم جانمان را فدای اسلام کنیم گوش به امر فرمان مقام معظم رهبری هستیم.

تسنیم: به عنوان پدر و مادر شهید انتظار شما از مردم و مسئولان چیست؟

پدر شهید: ما انتظاری نداریم، اما شهدا انتظار دارند که پیرو واقعی رهبر باشیم راه امام حسین(ع) را ادامه دهیم. از اسلام و انقلاب دفاع کنیم وظیفه همه مردم و مسئولان این است که با گفتار و رفتار خود مدافع واقعی اسلام باشند.

مادر شهید: از مردم می‌خواهیم خون شهدا را پایمال نکنند چه حسین‌ها به دور از وطن، پدر و مادر، همسر و فرزند رفتند تا پای دشمن به کشور باز نشود. پشت ولایت فقیه باشند شهدای ما با بصیرت کامل رفتند هیچ اجباری نبود با دل رفتند با درایت رفتند. راه خدا را انتخاب کردند عاشقانه رفتند، شهدا و خانواده شهدا با خدا معامله کردند ما جوانان خود را برای حضرت زینب(س) دادیم تا دوباره اسیری عاشورا تکرار نشود.

پدر شهید: حرف اول و آخر همه شهدا، پشتیبانی از ولایت فقیه بود، باید همه با هم متحد شویم برای حفظ ایران، اسلام و انقلاب تلاش کنیم و به دشمن اجازه دست درازی به خاک اسلام را ندهیم. و آخر اینکه خدا کند شرمنده امام زمان(عج)، امام شهدا و شهدا نشویم.

مادر شهید:: حسین مرد جلو و پیشرو بود مرد برگشت نبود. ما همه جانمان را برای اسلام می‌دهیم. دوستی، دشمنی، غم، شادی، سوختن، ساختن و هر چیزی که برای خدا باشد لذت دارد پسرم برای خدارفت خدا را شاکریم.

حرف آخرم این است که حسین‌های ما بر عقیده شان ماندند و ثابت کردند حسینی و زینبی بودند. امیدواریم تمام جوانان، مردم و مسئولان کشورما نیز حسینی وار راه شهدا را ادامه دهند.

مرجع : تسنیم
کد مطلب : 207324