توصيه به ديگران
۰
يکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۲۳:۵۰
تا زنده ام ، اين قضيه را برای کسی بازگو نکن
یک لحظه یادم آمد که ایام فاطمیه است. دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه ( سلام الله علیها ) دراز کردم و با تمام وجودم از او خواستم که نجاتم بدهد . نذر کردم . گریه کردم. التماس کردم .دعا کردم . در همین حال احساس کردم یکی از پشت لباسم را گرفت ،مرا بلند کرد و در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هوشیاری کامل احساس کردم .
Share/Save/Bookmark
به گزارش عصر امروز، چند شب قبل از عملیات ، همراه با یکی از دوستانش برای انجام آخرین شناسایی به محور دشمن رفته بود . درست در همان محوری که قرار بود امشب در آن عملیات اجرا شود .در حالی که نهر ابوعقاب پر از موانع بود ، احمد و دوستانش خیلی آرام و با احتیاط وارد نهر شدند و به هر زحمتی که بود از موانع عبور کردند و خود را به عمق دشمن رساندند .

سنگرهای کمین عراقی ها را شناسایی کردند و پس از شناسنایی کامل در حال برگشت ،هر دو در سیم خاردار و لا به لای موانع گیر کردند. اسلحه ی کلاشی که پشت سرشان بود و برای احتیاط برده بودند، طوری در سیم های خاردار گیر کرده بودند که حتی نمی توانستند تکان بخورند . در آن ساعت ، آب جذر شده بود ،با دشمن نیز بیش از چند متر فاصله نداشتند.

هر قدر تلاش کردند که خود را رها کنند نتوانستند. در یافتند که لحظه ی موعود فرا رسید ،راه بازگشتی نیست .در حالی که اشک در چشمان شان حلقه رده بود، هم دیگر را در آغوش گرفتند و حلالیت طلبیدند.

آن روز ها در ایام فاطمیه بود به حضرت زهرا (سلام الله علیها) متوسل شدند. دوست احمد به هر زحمتی از شر سیم های خاردار نجات پیدا کرد . اما وضعیت احمد بسیار دشوار تر بود و امکان رهایی او وجود نداشت . از احمد خداحافظی کرد و به طرف نیروهای خودی برگشت . احمد تصمیم گرفت هر طور شده از این گرفتاری نجات پیدا کند؛ چون اگر اسیر می شد ، ممکن بود زیر شنکجه و شلاق ، حرف بزند و عملیات لو برود.

دوست احمد در حالی که به عقب بر می گشت ، احساس کرد چیزی به سرعت به طرفش می آید .با خود گفت : « بدبخت شدم! عراقی ها هستند ! حتماٌ احمد را گرفته اند و حالا به طرف من می آیند .»

به زیر آب رفت ،تا او را نبینند . وقتی آهسته از زیر آب بیرون آمد ، دید احمد است . باورکردنی نبود ، خطاب به احمد فریاد می زند : «قف ! لا تحرکوا ! ایست ! بی حرکت. »
احمد خود را در آغوش او انداخت و با صدای بلند گریست ، چند دقیقه هر دو گریستند . پرسید: «چه طوری نجات پیدا کردی؟»

« نمی دانم چه شد ! هر قدر تلاش کردم که خودم را از شر سیم های خاردار خلاصه کنم نتوانستم. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر می شد.

نمی دانستم چه بکنم . موانع در حال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود، چون توجه دشمن را به سمت من جلب می کرد. از همه کس و همه جا ناامید ، به ائمه (علیه السلام) متوسل شدم .
یکی یکی سراغ آن ها رفتم .، امام علی (علیه السلام )،امام حسن (علیه السلام) ، امام حسین (علیه السلام) ... اما بی فایده بود . انگار همه با من قهر کرده بودند و جوابم را نمی دادند. یک لحظه یادم آمد که ایام فاطمیه است. دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه ( سلام الله علیها ) دراز کردم و با تمام وجودم از او خواستم که نجاتم بدهد . نذر کردم . گریه کردم. التماس کردم .دعا کردم . در همین حال احساس کردم یکی از پشت لباسم را گرفت ،مرا بلند کرد و در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هوشیاری کامل احساس کردم .»

احمد این ماجرا را برای دوستش تعریف کرد ، او را قسم داده بود که تا زنده است ، آن را برای کسی باز گو نکند.
مرجع : افکارنیوز
کد مطلب : 128813