خاطره ای جالب از یک تازه چادری شده

وبلاگ خاطرات چادر

10 تير 1392 ساعت 22:52

ماجرای من از اونجایی شروع میشه که مادر من یه دختر خاله داره که ۱۰ سالی هست که چادری شده من از طرز چادر سر کردنش واین که چه قدر قشنگ و منظم چادر سرش می کرد خیلی خوشم میومد حتی باعث شد که خواهر های دیگرش رو هم چادری کنه و آروم آروم روی بیشتر دخترخاله هاش هم اثر بزاره و اونا هم چادری شدند ( البته یکی از خاله های مادرم که پسرش هم شهید شده کلا از اول مومن ومقید بودن وهستن) اون خانوم هم مثل من اولش اصلا مقید نبود اما رشته ی دانشگاهش روش تاثیر گذاشت برای همین یک دفعه تغیبر کرد فقه و فلسفه می خوند. الان شاید نصف فامیلهای مادرم چادری هستند.


به گزارش عصر امروز وبلاگ خاطرات چادر نوشت:

من هم تازه چادری شدم

خلاصه من اول با دیدن دختر خاله ی مادرم به چادر علاقه مند شدم ( راسته که میگن مومن بعضی وقتها بدون اینکه بفهمه امر به معروف ونهی از منکر میکنه ) و خواستم که چادری بشم و همش به مادرم می گفتم که می خوام چادری بشم و مامانم بهم می گفت (این به خاطر سنته مدتی بگذره از سرت می افته) راستش خیلی تعجب نکردم از حرفش اخه برای مادرم از اول حجاب مهم نبود و این که مومن باید دلش پاک باشه رو همیشه میگه که من اصلا بهش عقیده ندارم اصلا مگه میشه ادم کسی رو دوست داشته باشه اما همیشه هر کاری میکنه برعکس قانونهای او باشه؟

این علاقه در دل من بود تا اینکه در مدرسه مون اردویی برگزار شد و بعضی از بچه هامون رفتن شلمچه. من نرفتم چون مادرم اجازه نداد من هم زیاد اصرار نکردم جدا از بحث احترام، زیر بار حرفم نمی رفت خلاصه که بی خیالش شدم اما چند تا از بچه هامون که شلمچه رفتن با یک مشاور اشنا شدن و از ایشان برای ما تعریف می کردند. ماهایی که نرفته بودیم خیلی دوست داشتیم که ایشان رو ببینیم و از صحبتهایی که داشتند بهره مند بشیم.

یه روز سر کلاس بودیم که مدیرمون اومد و گفت:حاج اقا داره میاد سر کلاستون تا درباره ی مسائلی با شما صحبت کنه. بچه هایی که میشناختنش خیلی خوشحال شدن اما من اصلا خوشحال نشدم گرچه از بیکاری بهتر بود اخه معلم فیزیکمون نیومده بود.

وقتی هم اومد اصلا ازش خوشم نیومد یه جوری بود یه شکلی صحبت می کرد طرز راه رفتنش باهمه فرق می کرد حتی سلام کردنش هم متفاوت بود فقط از یک چیزی خوشم اومد اونم این بود که وقتی با یک نفر صحبت می کرد سرش پایین بود. برعکس همه که این کارو بی ادبی میدونن. ولی از نظر من اصلا این طور نیست کاش همه ی مردا این طوری باشن ادم لذت می بره از اینکه مردی تو چشمات خیره نمیشه.

جلسه ی اول حرفاش خیلی قشنگ بود اصلا خشک نبود چیزهایی می گفت که جواب خیلی از سوالاتمون بود و یه جورایی صحبتاش خیلی به دل می نشست فکر می کنم چهار جلسه ای بود که به کلاسمون اومد و منی که جلسه ی اول با اولین نگاه ازش بدم اومد خودم رفتم و جلسه ی چهارم خودم از مدیرمون خواستم تا به کلاسمون دعوتش کنه .

خلاصه این جوری باهاشون اشنا شدم و درباره ی مسئه ای که برام پیش اومده بود باهاشون صحبت کردم . مسئله من این بود: من دوست دارم چادری بشم اما مادرم نمیزاره...

و ایشان هم بهم کمک کرد و راهنمایی ام کرد که چی کار کنم و چی بگم و حرفاشونم خیلی موثر بود چون حتی وقتی یه کدوم از مواردی که گفته رو رعایت نمی کنم ، دوباره همه چی بهم می خوره..

اما قبل از اینکه از راهنمایی های ایشان بگم بهتره کمی بیشتر درباره ی خانواده ام بگم؛ من با کمال تاسف می گم که من حتی جلوی پسر خاله ی بابامم روسری سر نمی کردم همه جور اهنگ گوش میدادم باهمه ی پسرهای فامیل دست میدادم و به مجالس مختلط می رفتم و خیلی راحت لباس نامناسب و ... خلاصه که انگار اروپاست و خانوادمم مشکلی نداشتن. البته در خانه فامیلهای مومنمون این جوری نبودم وبه احترامشون حجابمو حفظ می کردم البته حجابی که کل موهات بیرون باشه و یه تیکه روسری سرت باشه که به درد نمی خوره.

من برنامه ی سمت خدا رو خیلی دوست داشتم و حتی به خاطر این برنامه بود که توبه کردم و نماز خوندم. الان ۱۶ سالمه و از ۱۴ سالگی شروع به نماز خوندن کردم. اوایل وقتی یه روز نماز نمی خوندم واسم مهم نبود اما با افتخار می گم که الان اگه حتی سر وقت نباشه عذاب وجدان می گیرم . قبلا همیشه نماز صبحم رو با نماز ظهرم می خوندم اما الان نماز صبحمم سر وقته .

می دونید ادما تغیر می کنن شاید خواست خدا بود که من با یه همچین ادمی اشنا بشم وهمه چیزم تغییر کنه . اولین بار که چادر سرم کردم رفته بودیم قم چه قدر سختم بود با چادر اما سختیش ارزششو داشت اونجا از حضرت معصومه خواستم که کمکم کنه هیچ وقت از سرم برش ندارم می دونید دیگه دارم کم کم بهش عادت میکنم و وقتی سرم نباشه نمی تونم...

درسته که مادرم خیلی مسخره ام میکنه و من هم نمیگم مهم نیست چون که مهمه و اعتماد به نفسم اومده پایین اما باید فکر کنی که در برابر چه بزرگی داری این کارو انجام میدی پس دیگه واسه ی بنده های خدا ناراحت نشو می دونید هر وقت کسی مسخرم میکنه این و به خودم میگم تا اروم بشم .

مادر من بدون اینکه بفهمه داره با حرفاش عذابم میده .هی.... چه گریه هایی که به خاطر حرفاش نکردم چه قدر جلوی جمع خوردم میکنه ومن هیچی نمیگم حتی به خاطر حرفاش یه جورایی باعث می شد منصرفم کنه (البته قبل از اینکه با حاج اقا اشنا بشم ) سعی میکنم فکر نکنم. باورتون نمیشه به خاطر حرفاش افت تحصیلی پیدا کردم.

حاج اقا بهم گفت که با مامانم زیاد بحث نکنم، دعوا نکنم. اوایل به حرفش گوش نمی دادم و هی می خواستم مادرم رو توجیه کنم تا این که دیدم به نتیجه ای نمی رسم و به حرفش گوش کردم. یک دفعه به حرفش گوش نکردمو با مامانم بحث کردم و کلی عصابم خورد شد. هم من کلی گریه کردم، هم مامانم عصبی شد. می دونید مطمئن هستم که اگه اینو بهتون بگم خیلی تعجب می کنید که مادرم در سن من یک بار چادری شده اما به دلیل به تمسخر گرفتن او در مقابل دوستانش و هم سن وسالانش چادرش رو بر میداره حالا فکر می کنه منم مثل اونم .

حاج اقا بهم گفت که یه مدت باهاش مدارا کنم وبعد ازش بپرسم که اگه مسخرت نمی کردن آیا چادرت رو برمیداشتی؟ وقتی با مادرم درمیون گذاشتم مادرم پاسخی بهم داد که اصلا فکرش رو نمی کردم! گفت: حتی اگه مسخره ام هم نمی کردن من سرم نمی کردم چون برام محدودیت هایی داشت که اذیتم می کرد مثلا مثل نرقصیدن و...! این چیزی بود که من از حرفاش یادمه حاج اقا بهم گفت هرچی گفت با کمال خونسردی بگم" بله مامان حق با شماست" اما من متاسفانه باز هم گوش نکردم و گفتم: نه! خب ادم کم کم شروع می کنه بعد به جایی میرسه که دیگه اهنگ هم گوش نده. دختر خالم می گه تو از دیدگاه مادرت، یک ادم جو زده ی زدی که تظاهر به مومن بودن می کنی و کسی هستی که فقط می خواد بگه فقط من می دونم. راست می گفت دقیقا همینه مادرم همین جوری فکر می کنه و همش تقصیر خودمه که باهاش بحث می کنم و هی می خوام جواب بدم اما از وقتی رعایت می کنم خیلی بهتر شده ولی هنوزم منو با گذشته ی خودش مقایسه می کنه و این خیلی سخته. می دونید اگه بهم بگن دهاتی اونقدر ناراحت نمی شم اما وقتی می گن: جوگیرشدی. از صدتا فحش برام بدتره .

اولین بار که چادر سرم کردم هیچ کس تشویقم نکرد و حتی یک دفعه با دیدن من میزدن زیر خنده یا اگرم خوشحال شدن هیچی نگفتن تنها کسی که تشویقم کرد دوست صمیمیم بود که الانم تشویقم می کنه وچادرهای زیبایی با جنس عالی بهم معرفی می کنه من چادرمو از مشهد خریدم اونم با اصرار زیاد اخه می دونید قبل از اینکه ادم مقیدی بشم هم عاشق چادر مشکی بودم .

بعدا وقتی فامیلهای مومنمون منو دیدن چی کار کردن، حرفایی که میزدن خیلی به ادم انرژی مثبت می داد مثلا همون خانوم که گفتم رشته ش مذهبی بود گفت(چادرت مبارک باشه خانوم )بقیه هم می گفتن چه بهت میاد چه قدر خانوم شدی و از این جور حرفا.

راستی بابامم زیاد از چادری شدنم راضی نیست اما همیشه به عقایدم احترام میزاره و اصلا هیچی بهم نمیگه ای کاش مامانمم این جوری بود البته بعضی وقتها در برابر حرفای مامانم ازم دفاع میکنه و برام همین کافیه. ای وای مجلس های مختلطمونو چی کار کنم. برام دعا کنید من که نمیرم.

خدا حاج اقا رو نگه داره اگه ایشون نبود چه طوری می تونستم توی این فضا چادر سرم کنم فضایی که همه مسخرت می کنن می گن حاج خانوم، می گن پیر زن، میگن دهاتی و هر چی که به شما چادری ها گفتن اونم تو فضایی که هیچ کس حجاب براش مهم نیست .

الان به کمک تویی که این مطلبو می خونی خیلی احتیاج دارم فقط درخواستم اینه که من رو هم سر نمازاتون دعا کنید که به دعاتون خیلی احتیاج دارم و هیچ وقت از تمسخرهای دیگران درباره ی چادرتون ناراحت نشید هرچند که خیلی سخته اما حاج اقا یه شعر از حافظ گفت که خیلی قشنگ بود:

بر سر آنم که گر ز دست براید دست به کاری زنم غصه سراید

بگذر این روزگار تلختر از زهر بار دگر روزگار چون شکر اید

صبر و ظفر هر دو دو دوستان قدیمند بر اثر صبر نوبت ظفر اید

این شعر خیلی به من کمک کرد امید وارم که به شما چادری های عزیز هم کمک کنه.


کد مطلب: 56898

آدرس مطلب: http://asremrooz.ir/vdcfccdt.w6dv1agiiw.html

عصر امروز
  http://asremrooz.ir